سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن کس که بی دانش دست به کاری زند، بیش از آنکه اصلاح کند تباه می سازد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

راستی امشب ماه به خونه ی  من اومد . نمی پرسی چرا؟

 

امشب ماه من دلگیرتروخسته ترازهمیشه اومد سراغم. به چشماش که خیره شدم دیدم سرخ سرخه وصدای بغض آلودش رو که شنیدم مطمئن شدم ساعتها گریسته .وقتی جویای علت غباردلش شدم انگارکه شیشه دلش روشکسته باشم ،صدای ترک برداشتن اون روشنیدم که دیگه نتونست حرف بزنه.

حالادیگه من هم واقعا نگران شده بودم ،دلم رو زدم به دریا وبیشترپرسیدم .

ماه لب به سخن گشود،اوبی تاب رفتن بود.رفتن ازمیان آدم هایی که دورویی وریاکاری ،حیوان صفتی وبی عدالتی ،خونریزی وکشتار،مشقشان است وهرشب گویی معلمی دارند که این تکالیف راخط به خط در روح وجانشان حک می کنه.

ازعجله وشتاب آدما برای رسیدن به چیزی بیشتر( حالاهرچیز)،ازبدگویی ها وبدآموزی ها ،ازبی محبتی ها ،و مهم ترازهمه ازگم کردن خودش درخودش احساس ناملایمی پیدا کرده بود.

دیگه دلش نمی خواست به زمین نگاه کنه .

آره اون ،گیج بود وسردرگم .واقعا نمی دونست وقتی خورشید جاش رو با اون عوض می کنه با ید قرص ماه باشه ومهتاب یاهلالی به باریکی گیسوان لیلی .

دیگه یادش رفته بود یه زمانی اونقدرزیبابوده وزیبا نورافشانی می کرده که تمثال زیبارویان عالم  گشته بود.

حالا حتی دوست نداشت غروب که می شه مثل همیشه نغمه گرپایان روز وآوازه خوان آرامش شب خانه ها باشه .

یه باردیگه حرفش روتکرارکرد:دلم نمی خواد به زمین وآدماش نگاه کنم .دوست ندارم ماه خونه ی هیچ کسی باشم حتی تو، فقط درانتظارم.

درانتظار زمینی که حرف حرفش نجواگرملکوتی ترین کلمات دنیاست ، ز درخیال ماه من زیبایی بود ، م ازمنشا مردانگی ومروت ، یاری وفداکاری را ندای ی میدانست و حرف نون درنظرش نجات رافریاد می زد.

(!!!!!!!!!!!!دوست دارم بدون اینکه بخوام بیشتر توضیح بدهم تا حالا دیگه منظورم رو فهمیده باشی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟)

حالا من هم ازحال وهوای ماه متعجب شده بودم . آخه اون پادشاه شب من بود واگر

می رفت...........

بهش گفتم تو دوستای زیادی داری چرا ازخورشید وستاره ها کمک نمی گیری .حتما اونا می تونن تورو ازکویری که گرفتارش شدی بیرون بیارن وصحرای دلت رودوباره به دشتی پرازگل های نرگس ومریم ،میخک وداوودی وگل های سرخ محمدی  معطرکنند.

 

حرف قشنگی زد:"آخه ما همه مون باهم شبای چهارشنبه می ریم نذرمون رواداکنیم."

وآرام رفت به همان آرامی که آمده بود .

 

وقتی به خودم اومدم دیدم راست می گه .برای  اون ،ستاره ها ،خورشید ،  وحتی من که آسمون بودم دیگه زمین با تمام چیزای سرگرم کننده وفریبندش وآدمای جورواجورش خیلی کوچیک وبی ارزش شده بود.خیلی بی ارزش ترازاینکه بخوای حتی یه روز از روزای عمرت روصرف نگاه کردن به نازوغمزه ی این عروس هزار داماد  کنی .

 

همه ی ما بی اینکه به هم گفته باشیم یه آرزو داشتیم .اینکه دوباره زنده بشیم ونغمه گرحیاتی باشیم که مردم بسپارند به یاد.وچشمه ای باشیم لبریزنه آب انباری که جزذخیره نیست کارش .

ماه به خونه ی آسمون  رفته بود.

پس من هم منتظرماندم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 


86/2/20::: 8:9 ص
نظر()